زندگي اي داشتيم که به گفتن نمي آيد. دو تن بوديم، همچون دو روح، دو پرنده خيالي، بال در بال هم، در بهشت آرزوهاي جواني.
با هم بوديم.
روزهاي آخر مي گفت: «من از همه چيز بريده ام. از خداوند بخواه مهر تو را هم از دلم بردارد تا هر چه زودتر رها شوم.»
و يک شب من بريدن او را حس کردم.
نگاه سردش را که ديدم، تنم لرزيد؛ با خودم گفتم: «نکنه آخرين شب باشه!»
وقتي سر جنازه اش رسيدم، خم شدن و نگاهي به پاهايم انداختم. مي خواستم مطمئن شوم آيا هنوز پايي براي رفتن باقي مانده است؟ با هم بوديم، اما يکي رفت و ديگري ماند.