loading...

هــــــــــــدف

داستان,شاهین,چنگیزخان,چنگیز خان,آموزنده

داستان ماهیگیر

 

 

 

 

 

روی روزگاری ماهیگیری جوان ماهی ای طلایی گرفت.تا خواست ماهی را در سبد بیندازد ماهی شروع کرد به حرف زدن و با لهجه غلیظ دریایی گفت:…

-

برای خواندن ادامه داستان لطفا به ادامه مطلب مراجعه کنید…

“هی ! ماهیگیر جوان ! من شاهزاده ی این دریا هستم و با قدرت جادویی ام می توانم هر آرزویی را برآورده کنم . بگذار بروم . در عوض تمام آرزوهایت را برآورده می کنم . “

ماهیگیر جوان که از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجنید چشمانش را بست و رفت به دنیای خیال . دید که خوش تیپ و پولدار است . با زیباترین دختر جهان ازدواج کرده و کودکان زیبایی را دید که در باغ های بزرگ بازی می کنند .

مرد جوان آرزو کرد که هیچ وقت مریض نشود و هیچکدام از آنهایی که دوست شان دارد هرگز نمیرند و خودش تا آخر عمر خوب و خوش زندگی کند .ماهیگیر جوان خیال کرد و خیال کرد و با چشمان بسته آرزوهای بیشماری را یک به یک شمرد تا که ساعتها گذشت .

چشمانش را که باز کرد دید

ماهی برآورنده آرزوهایش

توی دستش مرده


نظرات (0) تاریخ : دوشنبه 28 فروردین 1391 زمان : 16:25 بازدید : 585 نویسنده : pari

اگه یه روز فرزندی داشته باشم، بیشتر از هر اسباب‌بازی دیگه‌ای براش بادکنک می‌خرم.
بازی با بادکنک خیلی چیزا رو به بچه یاد میده.
بهش یاد میده که باید بزرگ باشه اما سبک، تا بتونه بالاتر بره.
بهش یاد میده که چیزای دوست داشتنی می‌تونن توی یه لحظه،
حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن، پس نباید زیاد بهشون وابسته بشه.
و مهم‌تر از همه بهش یاد میده که وقتی چیزی رو دوست داره نباید اون قدر بهش نزدیک بشه و بهش فشار بیاره که راه نفس کشیدنش رو ببنده، چون ممکنه برای همیشه از دستش بده.

نظرات (0) تاریخ : یکشنبه 27 فروردین 1391 زمان : 15:40 بازدید : 3169 نویسنده : کلاغ سفید

 

زندگي اي داشتيم که به گفتن نمي آيد. دو تن بوديم، همچون دو روح، دو پرنده خيالي، بال در بال هم، در بهشت آرزوهاي جواني.

با هم بوديم.

روزهاي آخر مي گفت: «من از همه چيز بريده ام. از خداوند بخواه مهر تو را هم از دلم بردارد تا هر چه زودتر رها شوم.»

و يک شب من بريدن او را حس کردم.

نگاه سردش را که ديدم، تنم لرزيد؛ با خودم گفتم: «نکنه آخرين شب باشه!»

وقتي سر جنازه اش رسيدم، خم شدن و نگاهي به پاهايم انداختم. مي خواستم مطمئن شوم آيا هنوز پايي براي رفتن باقي مانده است؟ با هم بوديم، اما يکي رفت و ديگري ماند.

نظرات (0) تاریخ : شنبه 26 فروردین 1391 زمان : 20:04 بازدید : 809 نویسنده : کلاغ سفید

 

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند.

همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را

روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود،

چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.

اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند.

چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف

روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.

بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید.

گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد،

تا اینکه ? معجزه! ? رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.

خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را

که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید،

اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند،

شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد،  اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک  را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین  دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت.
چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی  به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به  سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن  آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و  می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد.  چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه  شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای  منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود.
خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت.

دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:

یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.

و بر بال دیگرش نوشتند:

هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.

 

نظرات (0) تاریخ : جمعه 25 فروردین 1391 زمان : 22:31 بازدید : 2176 نویسنده : کلاغ سفید

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • موضوعات
  • نرم افزار

  • شیمی - صنایع شیمیایی - مهندسی شیمی

  • متفرقه

  • فیلمهای آموزشی

  • تولید مواد شیمیایی

  • معرفی جامع عناصر جدول تناوبی

  • مدل لباس

  • مهندسی کشاورزی

  • رشته سرامیک

  • مهندسی برق

  • کامپیوتر

  • مهندسی صنایع

  • اندروید

  • فیلم ایرانی

  • فیلم خارجی

  • ویندوز

  • سوال و راهنمای تصحیح امتحانات هماهنگ

  • قالب

  • متالوژی

  • ای او اس

  • آمار سایت
  • کل مطالب : 788
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 11
  • تعداد اعضا : 7545
  • آی پی امروز : 495
  • آی پی دیروز : 96
  • بازدید امروز : 6,796
  • باردید دیروز : 165
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 9
  • بازدید هفته : 6,961
  • بازدید ماه : 7,790
  • بازدید سال : 43,550
  • بازدید کلی : 4,653,783
  • کدهای اختصاصی
    Google

    در اين وبلاگ
    در كل اينترنت
    وبلاگ-کد جستجوی گوگل
    کد تبادل بنر: لطفاً کد بنر خود را در نظرات قرار دهید.

    هـــــــــــــــــــــــدف

    وبلاگ-کد لوگو و بنر